loading...
سوزیانا|وب سایت سوزیانا
نیما ترکستانی بازدید : 153 دوشنبه 07 بهمن 1392 نظرات (0)

گرگ گرسنه‌ای برای تهیة غذا به شکار رفت. در کلبه‌ای در حاشیة دهکده پسر کوچکی در حال گریه کردن بود و گرگ صدای پیرزنی را شنید که به او می‌گفت:اگر دست از گریه و زاری برنداری تو را به گرگ می‌دهم.
گرگ نشست و منتظر ماند تا پسر کوچولو را به او بدهند. شب فرا رسید و او هنوز انتظار می‌کشید. این هنگام صدای پیرزن را شنید که می‌گفت: کوچولو گریه نکن، من تو را به گرگ نمی‌دهم.
بگذار همین که گرگ پیر بیاید او را می‌کشیم.گرگ با خود گفت:انگار آدم‌ها چیزی می‌گویند اما کار دیگری می‌کنند و بلند شد و روستا را ترک کرد.

 

\"http://s3.picofile.com/file/7404946234/23.gif\"

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
سلام دوستان عزیز خوش اومدید لطفا نظر بدید و در انجمن ایده های قشنگ خودتونو در مورد وب و هم چنین مطالب پیشنهادی که دوس دارین براتون قرار بدم رو بنویسید با تشکر ☺نیما ترکستانی☻
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما سايت ما درچه سطحي است
    تماس با ما

    تبلیغات
    آمار سایت
  • کل مطالب : 316
  • کل نظرات : 40
  • افراد آنلاین : 8
  • تعداد اعضا : 18
  • آی پی امروز : 134
  • آی پی دیروز : 20
  • بازدید امروز : 356
  • باردید دیروز : 24
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 380
  • بازدید ماه : 477
  • بازدید سال : 3,279
  • بازدید کلی : 227,606
  • افتخارات وب
    logo-samandehi