خوبی، خوب است
پایم تازه شکسته بود. صبح زود به مدرسه رفتم و در حالی که تلاش میکردم لنگان لنگان پلهها را بالا بروم یکی از همکلاسیهای معلولم که سالها بر روی صندلی چرخدار نشسته بود و من او را نمیدیدم، نزد من آمد و گفت: کیفت را به من بده، اینطور راحتتر میتوانی حرکت کنی. بسیار تعجب کرده بودم. او مرا تا در کلاس همراهی کرد و گفت: امیدوارم هرچه زودتر خوب شوی! اشک در چشمانم جمع شد و با خود گفتم: او هیچوقت خوب نمیشود، اما آرزوی بهبودی پای شکسته مرا دارد.