گرگ گرسنهای برای تهیة غذا به شکار رفت. در کلبهای در حاشیة دهکده پسر کوچکی در حال گریه کردن بود و گرگ صدای پیرزنی را شنید که به او میگفت:اگر دست از گریه و زاری برنداری تو را به گرگ میدهم.....
آخرین ارسال های انجمن
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
1 | 239 | elahe |
![]() |
3 | 193 | nima |
![]() |
2 | 258 | nima |