جاودانه زندگی کن
پدر و مادرم را بر اثر یک تصادف از دست دادم. از مراسم خاکسپاری به خانهای که در آن بزرگ شده بودم، برگشتم.
خاطرات سالها ناگهان چون یک فیلم از جلو چشمانم گذشت. در این میان چشمم به قاب عکسی قدیمی افتاد.
در آن عکس پدر و مادرم بر روی میز آشپزخانه نشسته بودند و قهوه مینوشیدند. تکه کاغذی در دست پدرم بود که آن را جلو دوربین برده بود. با زحمت توانستم متن نوشته شده را بخوانم. پدرم نوشته بود: ما اکنون جاودانه هستیم.