من به تو خندیدم
چون که میدانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
ونمیدانستی
باغبان باغچه ی همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده ی تو
پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت برو
چون نمیخواست به خاطر بسپارد
گریه ی تلخ تو را
ومن رفتم و هنوز سالهاست
که در ذهن من ارام ارام
حیرت و بغض تو تکرار کنان میدهد ازارم
ومن اندیشه کنان
غرق این پندارم که چه میشد
اگر باغچه ی خانه ی ما سیب نداشت
(فروغ فرخ زاد)