مادر
چه دنیای قشنگی داشتم بافرشتگان بازی می کردم دستم را می گرفتند و از سر جوی آب می پریدیم آن طرف در کنار درخت انار اناری می خوردیم شبها دست هم را می گرفتیم و چراغ ستاره ها را روشن می کردیم ماه لبخند می زد وشب بخیر می گفت فرشته ام برایم لالایی می گفت و من در آغوش او به خواب می رفتم.در23ماه ششم تابستان خداوند صدایم همیشه صدایم می زد ولی مانند امروز نبود نزدش رفتم او گفت:{برو فرصت رو به اتمام است.} گفتم:{ کجا؟} گفت:{ زمین.} گفتم:{ آیا فرشته ام با من می آ ید؟} گفت:{تو تنها می روی وفرشته ات اینجا می ماند} گفتم:{ زبانشان را بلد نیستم چگونه با آنان سخن بگویم؟چگونه حرکت کنم من که آنجا بال ندارم؟چه کسی از من حمایت می کند؟چگونه تو را ببینم من اگر تو را نبینم کور می شوم؟} گفت آنجا فرشته ای منتظر توست سخن به تو می آموزد راه رفتن یادت می دهد از شیره ی جان خود به تو می بخشد و شبها تا صبح بر بالین تو می نشیند نام او مادر است و اینجا(بهشت)زیر پای اوست. گریه کردم فریاد کشیدم و خداوند مرا به زمین فرستاد.این بوسه ها برای چیست؟این آغوش گرم کیست؟مادرم مرا جلوی صورتش آورد خندید ومن خدا را در چهره اش دیدم.
نویسنده:الهه ترکستانی
آخرین ارسال های انجمن
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
1 | 239 | elahe |
![]() |
3 | 193 | nima |
![]() |
2 | 255 | nima |